شمال نیوز: مهدی نورمحمدزاده / برای بچه های هم دوره ما، مشهد مساوی بود با سوغاتی های رنگارنگ، از تفنگ آب پاش و فرفره های چوبی و پلاستیکی گرفته تا آب نبات های پیچی دورنگ سفید و قهوه ای که فرق چندانی با شکر خام نداشتند، اما تبرک به ضریح امام رضا انگار طعم دیگری بهشان داده بود!
مشهد رفتن سخت بود و آدابی برای خودش داشت. نشانه غیر قابل انکارش هم عکسهای بزرگ روی دیوار خانه ها بود که زائران امام رضا از بزرگ و کوچک، دست به سینه مقابل نقاشی حرم ایستاده بودند و با نگاه رمزآلودی بر عالم و آدم فخر می فروختند که زیارت غریب الغربا نصیبشان شده است.
اول زیارتی که به یاد دارم، شاید هفت ساله بودم. همراه پدربزرگ و مادربزرگم و قاطی دهها پیرزن و پیرمرد محله مان، سوار یک اتوبوس قراضه شدیم و دسته جمعی عازم مشهد شدیم. پدربزرگ که عاقله مردی بود مومن، چیزهایی از امام رضا و مهربانی اش برایم گفته بود. اما من غرق زیبایی و نورانیت حرم شده بودم و شکست نورها و تصاویر در آینه های سه گوش و چهار گوش دیوارها و سقف ها، هوش از سرم پرانده بود، آنقدر که یادم رفته بود آمده ام شفای پادردهای شبانه ام را از امام رضا بگیرم! حتی یادم رفته بود که از امام رضا بخواهم کاری بکند صدام بمیرد و جنگ تمام شود! خسته شده بودم از صدای آژیر وضعیت قرمز و قلک های پلاستیکی نارنجک شکلی که هر چقدر سکه می ریختیم داخلش، باز پر نمی شد!
اطراف ضریح هم گوش سپرده بودم به همهمه خلسه آوری که گویی راز درگوشی هزاران زائر در گوش امام رضا بود! موقع بازگشت از زیارت، پدربزرگ پرسید: از امام رضا چی خواستی؟! نگاهی به چشمهای خیسش انداختم و گفتم: هیچی! اونقدر شلوغ بود که من اصلا نتونستم امام رضا را ببینم!
سال اول دبیرستان همراه چند نفر از دوستان، گرد روحانی باسواد و اهل معرفت که مربی طرح تابستانی مان بود، نشسته بودیم تا از اردوی مشهد و زیارت امام رضا برایمان بگوید. گفت: خیلی ها تا آخر عمرشان، فقط زائر حرم و ضریح امام رضا می شوند و از زیارت خود امام بی بهره می مانند! بچه ها! شما کاری کنید که خود حضرت را زیارت کنید و جواب سلامتان را بشنوید! سکوت کردیم و به فکر رفتیم.
سالها گذشت، بارها رفتیم مشهد و آمدیم.از جمع دانش آموزان ممتاز آن جلسه، چندتایی دکتر و مهندس شدند و چندتایی هم رفتند حوزه دنبال طلبگی. یک روز اتفاقی، همان مربی مان را دیدم. نشستیم و غرق خاطرات گذشته شدیم.صحبتمان کشید به همان جمع دانش آموزی و اردوی مشهد. من حرفها و توصیه های آن روز حاج آقا را نقل کردم و گفتم حاج آقا، عجب ما را سرکار گذاشته بودید. حاجی بغض کرد و گفت: یکی از بچه های همان جلسه، بعدها نامه ای برایم نوشته بود...انگار همان زیارت اول جواب سلام حضرت را شنیده بود!
من چیزی نگفتم. چیزی متمایل به انکار شاید. حاجی گفت: آمهدی! اگر نمی شناختمش، اصلا باور نمی کردم!
گفتم: حتما از طلبه ها بوده، نه؟!
گفت: اتفاقا نه! مثل خود شما دانشگاهی شده. نه من اهلش بودم که بخواهم اسم آن رفیق مشترکمان را بپرسم، و نه او اهل خواب بازی و قصه بافی های امروزی بود که دنبال طرح چنین افراد و موضوعاتی باشد.
مدتی بعد حاجی برای همیشه رفت قم و جمع دوستانه ما هم تقریبا از هم پاشید. اما من هنوز هم، هر وقت خاطرات و عکسهای آن دوره را مرور میکنم، روی تک تک چهره ها و لبخندها می ایستم و فکر میکنم. یعنی کدامشان بود؟! این که موهایش فرفری است یا اینکه شلوار جین پوشیده و عینکش ته استکانی است؟! هنوز هم دنبال دانش آموزی هستم که زائر خود امام رضا شده بود، نه زائر حرمش!